عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

عموهای فیتیله ای

سلام ماه من    دیشب سه نفری با هم رفتیم باشگاه تختی برای دیدن برنامه عموهای فیتیله ای خیلی شلوغ بود نشد که از نزدیک با عموها عکس بندازی ولی از همون بالا یه چندتایی عکس ازت انداختم که میگذارم برات .البته بعدش هم شام به پیشنهاد جنابعالی رفتیم رستوران ستاره شب .به قول خودت خیلی بهت خوش گذشت .همیشه شاد باشی گلم.   بر ...
25 مهر 1393

عید غدیر خم

سلام ماه خوشگل من       فردا عید غدیر خمه .هر سال این روز هم خونه باباجون میریم هم مامان بزرگ آخه هم من سادات هستم هم مامان بابایی .خلاصه دید و بازدیدی داریم فردا. فردا به تاریخ قمری سالگرد ازدواج منو بابایی هم هست .دهمین سالگرد . عید مبارک کوچولوی نازم.   ...
20 مهر 1393

پسر با سواد من

سلام ماه مامان     اینروزها عجیب منو یاد کودکی های خودم میندازی موقعی که از مهد برمیگردی و میخوای که مشق بنویسی .من همیشه بر خلاف اکثر بچه ها عاشق مشق نوشتن بودم اون هم با مداد  چون خطم رو بهتر میکرد و الان که تو رو میبینم که با چه شوقی اولین  برگ از دفتر مشقت رو  نوشتی  کیف میکنم عشق میکنم  که تو هم عاشق نوشتنی .دوستت دارم ماه من دوستت دارم . چند تایی عکس از قبل توی گوشیم داشتم چند تایی دیروز ازت انداختم که میگذارم برات : ای شیطون این هم شال و کلاهی که دو روزه برات بافتم اینجا هم خودت برا خودت انار دون کردی و نوش جان میکنی قر...
19 مهر 1393

تب و بیحالی

سلام ماه کوچولوی مامان    روز سه شنبه بهم گفتی دلت حلیم میخواد من هم زنگ زدم به مامان جون و گفتم چهارشنبه ظهر برات بپزن .مامان جون بنده خدا روز 4 شنبه ساعت 11 اومده دنبالت و برده بودت خونشون  همون موقع به من زد و گفت که خوابت میاد من تعجب کردم آخه همیشه تورو باید بزور بخوابونیم .خلاصه ساعت 11.30 خوابیده بودی و ساعت 2.30 بیدارشده بودی و ناهار خورده بودی .حدودای ساعت 4 بود که باباجون بهم زنگ زد و گفت که تب داری و به شدت بهانه منو میگیری .دیگه نمیدونم چطوری خودمو به خونه رسوندم اونقدر بیحال بودی که توی بغلم افتادی .باباجون و مامان جون هر چی اصرار کرده بودن باهاشون دکتر نرفته بودی .بعد که اومدم با باباجون با هم بردیم...
12 مهر 1393

روز اول مهر ، روز اول پیش دبستانی

سلام ماه من     امروز صبح زود بیدارت نکردم ساعت 8 حاضرت کردم با لباس فرم جدید و کیف و کفش نو  .چه حس قشنگی بود یاد روز اول مدرسه خودم افتادم . خیلی خوشحال بودی عسلم و عجله داشتی که زودتر بری سر کلاست .موفق باشی عشق مامان .امیدوارم روزی رو شاهد باشم که میری دانشگاه عسلم . ...
1 مهر 1393
1